گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: مامان موقع اعزام کلی سفارش کرده بود؛ هوای غرب سرده ها. همیشه این ژاکتها تنتون باشه تا یه وقت خدای نکرده سرما نخورین. وقتی پیش هم نشستند، متوجّه شدم ژاکت حمید تنش نیست. پرسیدم: «حمید! پس ژاکت تو کو؟ چرا نپوشیدی؟» مامان هم تازه متوجّه شد.
کد خبر: ۵۵۶۵۰۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۲۷
حسین محمدی دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: در جمعی بودیم حمید صدایش را صاف کرد و زیرلب گفت: «بامبول داریم.» چشمکی زد و رفت. منظورش را گرفتم. بامبول یکی از اصطلاحات رمزی گروهمان بود؛ یعنی اینکه هوا ابری است و غریبهای توی جمع داریم که نمیشود دربارهی قرارهای دوستانه حرف زد.
کد خبر: ۵۵۶۴۹۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۲۰
منیژه قریشی مادر شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: حمید با دوستانش مهمان ما بودند. پاییز بود و هوا کمی سوز داشت. دوتا لحاف و تشک برای خودمان برداشتم و بقیّه را دادم به آنها. به تعدادشان نبود و نگران بودم سرما بخورند. صدای خندهها و شوخیهایشان تا چند ساعت میآمد. حاجآقا هم دلش میخواست در جمع آنها باشد. میگفت: «خوش به حالشون که اینقدر دلخوشند.»
کد خبر: ۵۵۶۴۹۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۳
حسین محمدی دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: گفت: «استعفام رو نوشتم، امّا موافقت نمیکنن.» کمی جا خوردم. گفتم: «دیوونه شدی! کار به این خوبی؟» گفت؛ دلم میخواد برم سپاه، دوست دارم تو کارای رزمی باشم نه اداری. میخوام یه سرباز باشم.
کد خبر: ۵۲۹۸۷۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۰۴
حسین محمدی دوست شهید حمید احدی در کتاب «چشمهایش میخندید» میگوید: آخر سر که میخواستیم دُنگ خودمان را حساب کنیم. حمید و ناصر اجازه ندادند دست توی جیبمان ببریم. گفتیم: «آخه اینجوری که نمیشه، همیشه شما حساب میکنید.»
کد خبر: ۵۲۹۸۶۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۰۲
نوید شاهد – منیره قریشی مادر شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: پدرش از او ناراحت شده بود؛ نیم ساعتی برایشان حرف زد و اتمام حجّت کرد. حمید سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت، حتّی از خودش دفاع نمیکرد. وقتی بلند شد برود، رد اشک را روی گونهاش دیدم. یاد حرف دیروزش افتادم که دستهایم را بوسید و گفت: «حاجآقا قائمی گفته، احترام پدر و مادر از هر مسئلهای واجبتره. حتّی اگه دعواتون کردن، مبادا صداتونو رو اونا بلند کنید!».
کد خبر: ۵۲۰۶۶۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۱۰
نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: دزد پولهایمان را هم برده بود. از صاحب حمام صد تومنی قرض گرفتیم و راهی حرم شدیم. با آن لباسهای رنگ و رو رفتهای که تنمان بود. احساس میکردم همه دارند نگاهمان میکنند و توی دلشان میخندند. حمید هم بهمان میخندید. او گفت؛ «اتفاقاً خیلی هم خوشتیپ شدین، شبیه تازه دامادها.»
کد خبر: ۵۲۰۶۵۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۱۹
نوید شاهد – گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: دلم لک زده بود برای یک چهارشنبهسوری پر هیجان و پرخاطره. سال پیش که انقلاب تازه پیروز شده بود. چهارشنبهسوری آزادی، حال و هوای دیگری داشت.
کد خبر: ۵۱۴۵۱۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۶/۱۵
نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: دو روزی مهمان خانهی عمه بودیم. امّا روز سوم دلمان برای شلوغبازی و تظاهرات حسابی تنگ شده بود. کوچههای خلوت روستا شور و شوق انقلابی نداشت.
کد خبر: ۵۱۴۵۱۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۶/۱۳
نوید شاهد – مصطفی احدی برادر شهید حمید احدی در کتاب " چشمهایش میخندید" میگوید: مرتضی آمده بود دنبالمان تا برای اقامهی نماز ظهر به مسجد «چهل ستون» برویم. با اصرار حمید، پسر همسایهمان اصغر اسکندری هم همراهمان آمد. ماه رمضان بود و در خانه گرسنگی را بیشتر احساس میکردیم. دلمان میخواست یک جورهایی خودمان را سرگرم کنیم تا وقت افطار برسد.
کد خبر: ۴۹۷۵۷۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۱/۱۵
نوید شاهد - اصغر اسکندری دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: نیمههای فیلم یادم افتاد که بعد از نماز با حمید قرار داشتم. میخواستیم برویم دیدن یکی از دوستان و سر راه بستنی بخوریم. تماشای فیلم در سالن تاریک سینما، مزهی دیگری برایم داشت که با وجود نصیحتهای حمید، باز هم قایمکی به آنجا میرفتم.
کد خبر: ۴۹۷۵۷۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۱/۰۸
نوید شاهد – گیتی احدی خواهر شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: صدای قرآن از بلندگوی مسجد پخش شد. حمید برگه را وسط دفترم گذاشت و گفت: "بمونه بعد شام بهت یاد میدم." با دلخوری گفتم: "کجا؟" رفت طرف شیر آب. اوّل نماز، بعد کارای دیگه.
کد خبر: ۴۹۰۵۸۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۸/۱۱
نوید شاهد – گیتی احدی خواهر شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: حمید، مصطفی و مرتضی رفته بودند برای تماشای فوتبال. یعنی به زحمت بابا را راضی کرده بودند. من هم توی مغازه نشسته بودم. هنوز یک ساعتی از رفتنشان نگذشته بود که حمید برگشت. بابا با تعجّب پرسید: "بازی تموم شد؟" حمید سری تکان داد.
کد خبر: ۴۹۰۵۸۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۷/۲۹
نوید شاهد - مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: بعد از بازی برگشتیم مغازه، حمید داشت تِی میکشید و آقا کریم هم کنار در، منتظر ایستاده و سگرمههایش توی هم بود. جواب سلام ما را خیلی سرد داد و چپچپ نگاهمان کرد.
کد خبر: ۴۸۷۲۷۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۶/۱۷
مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش می خندید" میگوید: حمید دستم را محکم گرفته بود و با نزدیک شدن آنها، خودش را پشتم قایم میکرد. مردی که نامش مختار بود، قمه را بالا آورد و به فرق سرش زد. خون فواره کرد و ریخت روی لباس سفیدش. دلم ریشریش شد. چشمهایم را بستم. یکدفعه صدای مصطفی را شنیدم که با گریه داد میزد. - حمید! حمید بلند شو. ... متن کامل این خاطره را در نوید شاهد زنجان مشاهده کنید.
کد خبر: ۴۷۸۳۱۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۵
برشی از کتاب "چشمهایش میخندید" حاوی خاطرات شهید حمید احدی منتشر شد.
کد خبر: ۴۷۶۳۲۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۱
کتاب «چشمهایش میخندید» » از تولیدات حوزه هنری زنجان وارد بازار نشر شد.
کد خبر: ۴۵۵۱۲۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۲/۲۵
کتاب "چشمهایش میخندید" به نویسندگی مریم بیاتتبار امروز در جشن روز هنر انقلاب رونمایی میشود.
کد خبر: ۴۵۲۸۱۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۲۶
خاطرات سردار شهید حمید احدی به قلم « مریم بیاتتبار» در کتاب «چشمهایش میخندید» روایت شده است.
کد خبر: ۴۵۲۶۶۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۲۴